بدون مسوولیت قانونیŒ



         
    Wednesday, July 26, 2006

—
نامه نخست

حافظه ام ضعيف است
گاه فراموش مي کنم بعضي چيزها را از خاطرم پاک کنم
خاطره اي به جا مي ماند، پنهان از ديد من
بعد، يک روز وقتي کمدم را جستجو مي کنم
بسته کاغذي را پيدا مي کنم
نفسم را حبس مي کنم.
سنگيني درد را مي دانم که چگونه است وقتي به جاي هوا وارد سينه ام مي شود.
خاکستر کاغذها را دور مي ريزم پيش از آنکه دير شود
و با ترس و لرز نفس مي کشم
اما باز، سنگيني درد است.

بايد به خاطر داشته باشم
که حافظه ام بيمار است
که گاه ياري نمي کند
تا به ياد داشته باشم که همه خاطره هايت را دور بريزم.





نامه دوم

سرزنشم نکن.
سنگدل نيستم،
خوش ندارم که اتاقم را بيد برداشته باشد
و سينه ام را درد
خاطره ها جز آنکه غرور تو را آبياري کنند و سينه مرا از هوا تهي، به کاري نمي آيند.

اگر که زمان را دوست دارم براي همين است
که خاطره ها را شستشو مي دهد
که زخمها را التيام مي دهد
و مرا بزرگ مي کند
مي دانم. بزرگ شدنم را دوست نداري
خوشبين هستم. نمي گويم دوست نداري، چون مي بيني که روي پايم مي ايستم
بي آنکه به تو التماس کنم که دستم را بگيري.
شايد برای این دوست نداري که به پسربچه ها عادت کرده اي
که بالا و پايين مي پرند
که خيلي چيزها را به پايت مي ريزند
من اما دبگر بچه نيستم
ارزش خيلي چيزها را مي دانم
خوش ندارم خيلي چيزها را به زير پايي بريزم که به له کردنشان عادت دارد
ديگر براي مردي به سن و سال من زياد مهم نيست.
شايد که روزهايي که آنها به پايت مي ريزند به زيبايي پاي خودت باشد
(و تو هيچوقت نفهميدي که تفاوت هست
میان کسي که روزش را به پايت مي ريزد
و کسي که تو را به روز خودش دعوت مي کند).





نامه آخر

بايد بروم
بسيار جاهاست که هنوز نديده ام
اما تو اگر هنوز ديگران را نگه مي داري
تا چيزها به پايت بريزند
برايم کارت پستال بفرست
و برايم بنويس که خوشحال هستي.
دوست دارم خوشحال بدانمت.

 



''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''

 

 
       

-->