بدون مسوولیت قانونی
Sunday, October 15, 2006
باز هم باید بار و بندیلم را ببندم و صبح زود راه بیفتم
''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''باز شب آخری است که در خانهای هستم همه خوابند و منِ بی خوابی زده به سر از این سو به آن سو میروم با کیسه ای که خرت و پرت ها را یکی یکی در آن میریزم در میانشان چه بسیار خاطره ها. - این را یادت هست؟ روزی که آفتاب بود و بیخیال در خیابانها پرسه میزدیم از آن خانم چاقی که میخندید خریدیم این یکی را عصر روزی که دلت گرفته بود برایم آوردی این یکی را صبح روزی که رفتی جا گذاشتی - باز شب آخر است و باید بار و بندیلم را جمع کنم. این بار اما نه سنگینی درد است و نه نفس حبس شده. جز خرده ریز چیزی باقی نمانده است. بی خیال، همه را به داخل توبره سرازیر میکنم. این هم از میانسالیست. خرسندم.
|
||||