بدون مسوولیت قانونیŒ



         
    Friday, February 01, 2019

—
test

 



''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''

Saturday, March 26, 2011

—
تعارف را کنار بگذاریم
روزی می رسد که نباشی
روزی می رسد که رفته باشی
من باشم و خیابانهای شهر و پیاده روهای طولانی
که زیباییشان بیش از آن که دلنشین باشد، رقت آور است
چونان دخترک بسیار جوانی که با شرم خود را آراسته باشد.
من باشم و سوز گلوی صبحهای پاییز و صفهای کوتاه مشتریان قهوه‌ی کافه های نبش خیابان،
همه آنهایی که روزی با هم در صفشان ایستاده بودیم
و خاطرمان نگران مشقهای مانده مدرسه بود و
دلمان گرم از بودن آن دیگری.

می رسد روزی که همه این خاطره ها را با تقلا کنار بزنم تا راه نفسم باز شود.
روزی که رفته باشی.

 



''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''

Sunday, January 21, 2007

—
چه می‌توان کرد؟
تقدیر چنین است
که همیشه سهم سبکتر از آن او باشد که می‌رود
و سهم سنگین تر از آن او که می‌ماند.
اندوه هیچگاه به عدالت تقسیم نشده.

این بار تو برو، من می‌مانم.
حتی اگر جز سهم کوچک اندوه، همه طراوت خانه‌ام را هم در چمدان‌های کوچکت ببری.
می‌مانم تا دوباره روزها کوتاه شوند
تا دوباره دسته های مرغان مهاجر سر و صدایشان را در آسمان کوتاه شبهای پاییز پخش کنند
تا دوباره جای خورشید در آسمان مثل جای تو در خانه من خالی شود.

دلم حتی اگر سرد، سر خودم را به کاری گرم می‌کنم.
نگاه نمی‌کنم که دیگر حوله رنگ و وارنگت روی دسته صندلی ولو نیست
فکر نمی کنم که بی تو، تخت خواب بزرگم چه خالیست
مدارا می‌کنم.
مدارا می‌کنم تا گرد زمان، این دل بی صاحب را باز التیام دهد.
مدارا می‌کنم تا دستانم باز به تنها بودن عادت کنند
تا لباسهای تازه ام – که به مشقت تنم کردی – باز کهنه شوند و من باز هر روز صبح اولین رختی را که پایین تخت‌خوابم دیدم به تن بکشم.
برای خودم زیر لب آواز می خوانم
و صبر می کنم تا زمان بار دیگر معجزه کند.
مدارا می کنم
خاموش و و نگران
به دستان شفابخش زمان.

 



''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''

Sunday, October 15, 2006

—
باز هم باید بار و بندیلم را ببندم و صبح زود راه بیفتم
باز شب آخری است که در خانه‌ای هستم
همه خوابند و منِ بی خوابی زده به سر از این سو به آن سو می‌روم
با کیسه ای که خرت و پرت ها را یکی یکی در آن می‌ریزم
در میانشان چه بسیار خاطره ها.

- این را یادت هست؟ روزی که آفتاب بود و بی‌خیال در خیابانها پرسه می‌زدیم از آن خانم چاقی که می‌خندید خریدیم
این یکی را عصر روزی که دلت گرفته بود برایم آوردی
این یکی را صبح روزی که رفتی جا گذاشتی -


باز شب آخر است و باید بار و بندیلم را جمع کنم.
این بار اما نه سنگینی درد است و نه نفس حبس شده.
جز خرده ریز چیزی باقی نمانده است.
بی خیال، همه را به داخل توبره سرازیر می‌کنم.
این هم از میانسالی‌ست.
خرسندم.

 



''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''

Wednesday, July 26, 2006

—
الهی، بأیِّ معصیة استحق کلُّ هذهِ الذکریاة؟

خدای من، به کدامین گناه مستوجب تحمل این همه خاطره‌ام؟



حسن شریف - مجموعه بلاد زَهْرِيةّ

 



—
آنچه در میانسالی دلها را به هم نزدیک می‌کند
نه سرخی شرم بر گونه دخترکان است و
نه سوزشی بی قرار در سینه پسران؛

شاید که هراس از تنها ماندنی‌ست
به کمین نشسته در کمرکش راه.



حسن شریف - شاعر مغربی

 



—
رفتیم تا رستگار شویم
پس لباسهایمان را به همسایگان بخشیدیم
و آنگاه که مرشد گفت
"از خویش نیز بگذرید"
بی تن و بی خویش شدیم
چنان که به گاه رسیدن پیک رستگاری
کس نمانده بود تا به مقصد شود.

 



—
آقای الف مثل هر کس دیگری در زندگی خود ماجراها و خاطره هایی داشته است. خوشایند و ناخوشایند.
آقای الف بابت خاطره های خوشایندی که داشته خدا را شکر می‌کند، و سعی می‌کند کسانی را که باعث بروز خاطرات ناخوشایند شده اند ببخشد - از جمله خودش را.
از آنجا که همچنان - و پس از پالایش بسیار - به اندازه کافی حماقت در آقای الف وجود دارد، برای او درک برخی حماقتهای خودش سخت نیست. او یاد گرفته حماقتهایی که کرده و خاطره های ناخوشایندی که حاصل شده بهایی است که می‌بایست برای یادگیری پرداخت می‌کرده. برای همین خودش را می‌بخشد.
آقای الف سعی می‌کند دیگران را هم ببخشد.
آقای الف معتقد است یک عذرخواهی صمیمانه به مقدار لازم شهامت لازم دارد. او همچنین می‌داند که نباید از هر کسی انتظار شهامت داشته باشد، ولی با این حال هنوز نمی‌تواند بعضی آدمهای بعضی خاطره ها را ببخشد.
آقای الف صادقانه سعی می‌کند همه را ببخشد. این کار را هم به خاطر دیگران نمی‌کند، به خاطر این می‌کند که می‌خواهد بخشش را یاد بگیرد.
ولی آقای الف نمی‌داند به خاطر سنش است یا چیز دیگر، که یادگیری گاهی مشکل می‌شود.
با این حال، آقای الف همچنان یادگیری را دوست دارد؛ آن‌قدر که سعی می‌کند برای یادگیری‌ روی شهامت دیگران حساب نکند.

 



—
آقای کا امشب با چند نفر از دوستانش رفته بودند که قدمی بزنند.
هوا خوب بود و حرف زیاد. با این حال حوصله آقای کا زود سر رفت. حس می‌کرد که دیگر خیلی حوصله حرف زدن ندارد.
همچنین آقای کا چند شب پیش که تنها برای قدم زدن رفته بود و هوا قدری خنک بود و سکوت بود، باز هم حوصله اش سر رفت.
آقای کا فکر می‌کند که ای کاش کسی بود که حوصله حرف زدن نداشت و می‌خواست تنها قدم بزند، آن وقت دوتایی با هم می‌رفتند و تنها قدم می‌زدند و حوصله هردویشان کمتر سر می‌رفت.

 



—
سردار فاتح خان جنگجوی قابلی است. گرز چهل من را چنان چابک به دور سر می‌گرداند که اگر بخواهد می تواند سنجاقکی را به ضرب گرز ناکار کند. بازوانی چنان دارد که درفش بر سینه دشمن از پس درخت می‌نشاند. چنان اسب می‌تازد که گویی اسب و سوار یکی شده‌اند.
سردار فاتح خان یک ایـراد دارد. پیش از هر نبرد به باده گسـاری می‌رود. ایراد سـردار فـاتح خـان این نیست، ایرادش آنست که به سلامتی دشمنش می‌نوشد.
سردار فاتح خان جنگجوی خوش بینی است. عقیده دارد که خوشی در دنیا آنقدر زیاد است که به غالب و مغلوب به اندازه کافی می‌رسد. سردار فاتح خان معتقد است دلیل جنگ ضرورت جنگ در فطرت آدمی است، نه سهم خواهی ناعادلانه از خوشی‌ها.
سردار فاتح خان جنگجوی خوش باوری است. دوستانش می‌گویند این خوش‌بینی روزی کارش را می‌سازد. آخر دشمنش که به سلامتی او نمی‌نوشد.
سردار اما زیر لب می‌خندد و گرزش را در هوا تاب می‌دهد و هل من مبارز می‌خواند.

 



—
بعضی شبا که تو تختم دراز کشیده‌ام و خوابم نمی‌بره و همه جا تاریک تاریکه و ساکت ساکت، از دور صدای گنگ سوت قطار میاد.
صداش رو که از پشت پنجره یخ زده می‌شنوم چنان آرامش مطبوعی بهم دست‌میده که گرماش تا نوک پنجه های یخزده‌ام می‌رسه.
اونوقت می دونم که الان تو این شب تاریک و سرمای لعنتی که ستاره‌ها هم تو آسمون یخ زده‌اند، یه نفر دیگه بیداره که داره یه قطار گنده -خیلی گنده- رو وسط دشتهای پت و پهن و زیر آسمون یخ‌زده می‌رونه.
دوست دارم دانشگاه و ول کنم و برم راننده لکومتیو بشم.
تا تو دل شب یه قطار خیلی خیلی گنده رو برونم و برای همه اونایی که تو تختشون بی‌خوابی زده به سرشون و کله‌شون پر فکر و خیاله سوت بکشم و تا نوک پاشون احساس گرما بکنن.
بعدشم با خیال راحت بگیرن بخوابن و خواب دشتهای پت و پهن رو ببینن.

 



—
گيرم كه از اين خلاص شدم
از آن ديگري و همه آنهاي ديگر هم
اين سايه لعنتي ام را چه كنم
كه هر روز تنگ غروب قد علم مي كند و بي صدا چشمانم را به سوي خود مي خواند
و خيره به من مي ماند و من به اصرار نگاهم را مي دوزم به آن ديگر سو.

گيرم كه همه طبلهاي وحشي آرام شوند
و جز صداي نتهاي موزون به دنيايم راه نداشته باشند
آن دنياي ديگر را چه كنم كه گاه
طبلي چنان بي محابا و سركش در آن غريو مي كشد
كه تك تك ذره هاي غبار سراسر خاك به رقص مي آيند.

خيره مي مانم به سايه ام.
من طبل مي زنم
سايه ام مي رقصد
از كوفتن طبل است يا رقص پر شتاب و پر تكانش
كه عرق بر سر و سينه ام مي نشيند و نفسم به شماره مي افتد
او طبل مي زند
من مي رقصم
تند و پر شتاب
عرق از سر و رويم مي ريزد
ذره اي شده ام از غبار
با هر كوبش طبل مي پيچم.

رقص هزار ذره غبار
با بانگ طبل نيمه شب.

 



—
خواب مي بينم، اتاقي سفيد و تختي فلزي با ملحفه هاي سفيد و دري كه از آن راهرويي با كف پوش بيمارستان و نور مهتابي پيداست و سكوتي كه در بيمارستان ها مي توان يافت. بر تخت دراز كشيده ام و مردي سفيد پوش و چاق و ميانسال و ناخوشايند سوال مي پرسد از سابقه ام كه چه شد كه به اينجا رسيده ام. پدرم را مي بينم كه در راهرو بر صندلي اي نشسته و منتظر است تا پزشك پاسخها را برايش ببرد. نه پزشك چاق ميانسال را خوش دارم و نه پدرم را كه نگراني اش براي من از چين و چروك پيشاني اش هويداست. در پاسخ پزشك سر به ديگرسو بر مي گردانم و بي حرفي به خاطر مي آورم زماني را كه اسبي در دكان سبزي فروشي بودم، آنسان پير و فرتوت كه به كارم نمي گماشتند و بارهاي سبزي را به طريقي كه من نمي دانستم و دانستنش را هم رغبتي نداشتم به دكان مي آوردند. كارم پراندن مگسها از پشتم با دمم بود و فكر كردن به زني زيبا كه او را عاشق بودم و جز يك بار برهنه در آغوش مردي ديگر نديده بودمش كه بر هم مي غلتيدند و مرد با خشونت و ضرب و شتم زن را تصاحب مي كرد. با دردي در گلو بيدار مي شوم و باز به خواب مي روم. اين بار قبرم را مي بينم كه كپه اي ماسه اي است، بي سنگ و سيمان و بر خاك نرم و تميز. گلهاي سفيد ختمي اطرافش را دوست دارم كه به آن گوشه متروك آرامشي ساده مي دهند. از سطح خاك پاهايي را مي بينم كه آنسو تر، بر قبر ديگري ايستاده اند و آرامند و ساقه بلند گلهاي سفيد ختمي را و غنچه هاي زيادش را دوست دارم. از خواب بيدار مي شوم. آرامشي چنان سبك دارم كه مي خواهم هزار بار بخوابم و خواب گلهاي سفيد بلند ختمي قبرم را ببينم.

 



—
هاي، اوزيماندياس پير!
با دستهاي پهن و زانوهاي چرك
كوله ات را براي چه بر مي داري،
تويي كه همه چيزت را پيش از اين جا گذاشته اي؟

 



—
آي،
اوزيماندياس دريادل
با دستهاي زمخت و چهره پر چين و چروك!
شيريني هاي تمشك ات را براي كه در سيني چيده اي؟

 



—
آلبالو ها را روي ميز مي گذارم
آرد و شکر را
کاسه بزرگ چوبي را
مي خواهم کيک درست کنم
خاطره هايم را از روي ميز بر مي دارم
جا براي تخم مرغها نيست.

کيک داغ را لبه پنجره مي گذارم
خاطره ها از پنجره هجوم مي آورند
کيک و پنجره را پاک مي کنم.

من مانده ام و پوسته تخم مرغها،
با خانه اي بي کيک و بي پنجره.

 



—
قورباغه كوچك
پرشهايت را اينسان بلند مگير
دنيا سخت كوچك جايي است.

 



—
نامه نخست

حافظه ام ضعيف است
گاه فراموش مي کنم بعضي چيزها را از خاطرم پاک کنم
خاطره اي به جا مي ماند، پنهان از ديد من
بعد، يک روز وقتي کمدم را جستجو مي کنم
بسته کاغذي را پيدا مي کنم
نفسم را حبس مي کنم.
سنگيني درد را مي دانم که چگونه است وقتي به جاي هوا وارد سينه ام مي شود.
خاکستر کاغذها را دور مي ريزم پيش از آنکه دير شود
و با ترس و لرز نفس مي کشم
اما باز، سنگيني درد است.

بايد به خاطر داشته باشم
که حافظه ام بيمار است
که گاه ياري نمي کند
تا به ياد داشته باشم که همه خاطره هايت را دور بريزم.





نامه دوم

سرزنشم نکن.
سنگدل نيستم،
خوش ندارم که اتاقم را بيد برداشته باشد
و سينه ام را درد
خاطره ها جز آنکه غرور تو را آبياري کنند و سينه مرا از هوا تهي، به کاري نمي آيند.

اگر که زمان را دوست دارم براي همين است
که خاطره ها را شستشو مي دهد
که زخمها را التيام مي دهد
و مرا بزرگ مي کند
مي دانم. بزرگ شدنم را دوست نداري
خوشبين هستم. نمي گويم دوست نداري، چون مي بيني که روي پايم مي ايستم
بي آنکه به تو التماس کنم که دستم را بگيري.
شايد برای این دوست نداري که به پسربچه ها عادت کرده اي
که بالا و پايين مي پرند
که خيلي چيزها را به پايت مي ريزند
من اما دبگر بچه نيستم
ارزش خيلي چيزها را مي دانم
خوش ندارم خيلي چيزها را به زير پايي بريزم که به له کردنشان عادت دارد
ديگر براي مردي به سن و سال من زياد مهم نيست.
شايد که روزهايي که آنها به پايت مي ريزند به زيبايي پاي خودت باشد
(و تو هيچوقت نفهميدي که تفاوت هست
میان کسي که روزش را به پايت مي ريزد
و کسي که تو را به روز خودش دعوت مي کند).





نامه آخر

بايد بروم
بسيار جاهاست که هنوز نديده ام
اما تو اگر هنوز ديگران را نگه مي داري
تا چيزها به پايت بريزند
برايم کارت پستال بفرست
و برايم بنويس که خوشحال هستي.
دوست دارم خوشحال بدانمت.

 



—
اگر كه غزل را گاه بسيار خوش دارم، حماسه را هميشه مي ستايم. صداي سم اسبان را، دلاوري مرزبانان را و سينه ستبر سپهسالاران را. اگر كه غزل مي سوزد و مي سازد، حماسه ناخوشي بر نمي تابد. آن گاه كه پهلوان زره و خود پولادين به تن و سر مي كند و سرخوش و لاف زن چنان كفش بر پاي مي كشد كه تو پنداري روي به مجلس بزم دارد، آن گاه كه اسب هي مي كند و روي در روي سپهسالار دشمن رجز خوان و حريف طلب افسار مي كشد و به برق شمشير چشمها خيره مي كند و به نفير پيكانش ديده ها تيره، يك تنه به سپاه و سپاه سالار مي تازد و از كشته پشته مي سازد؛ با نعره اش قالب ها تهي مي آيد و با كمندش سپهسالار دشمن به زير از تخت فرهي، و سرخوش و سروده خوان چنان به خيمه و خرگاه باز مي آيد كه گويي زاده شده تا حماسه بيافريند، همه و همه زندگي است و زندگي. در حماسه افسوس اگر هست، در لحظه است كه پهلواني نوبتش به سر مي رسد و به خون مي غلطد و شبي خيمه اش بي صداي قهقهه مي ماند، تا فردا كه گريه كودكي نويد پهلواني ديگر دهد. اندوه اگر هست تا پيش از سپيده است كه فردا روزي ديگر است و آسمان مجال تير پراني پهلواني ديگر. قصه ماتم را مي گذارند تا مام زمين به خاطر بسپرد كه از اين دست قصه ها بسيار ديده. مردمان را مجال ماتم نيست. در حماسه آنچه هست رزم است و غرور و گردنكشي، نه ماتم و اندوه و نفرين فرستادن و چاره جستن در باده كشي.

 



''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''

 

 
       

-->